یکی از داستانای خودم ... سومین قصه ای که شروع کردم،اولین قصه ای که تموم کردم!!!


ღ رویای عشق ღ

در نزن که بازه در / واسه حرفای تازه تر × سوار کلمات بشیم کم کم / اگه پایه ای بشین ترکم × دربست بریم به مقصد / پس حرکت به زیر این خط

مجسمه عاشقی  (فصل اول)

یه هفته به تولد دوست صمیمیم، مهسا، مونده بود. با خالم رفتیم مجسمه فروشی که یه مجسمه واسه دوستم بخریم. نمیتونستم انتخاب کنم، دلم می خواست  همشو بخرم آخه خیلی جیگر بودن! تو همین فکرا بودم که یه پسره با یه مجسمه تو دستش اومد تو مغازه. مجسمه رو بَرِ فروش آورده بود. خیلی خوشگل بود؛ بر خلاف مجسمه های د یگه که دخترپسرا زل میزنن به هم، دختره سرشو گذاشته بود رو شونه ی پسره و پسرم دستاشو دور دختره حلقه کرده بود. کنارشون یه سگ و یه گربه و یه موش بودن که روبروی هم واستاده بودن و دستاشونو گذاشته بودن تو دستای هم، انگار داشتن پیمان دوستی می بستن! رنگای هماهنگ و تضادی که روی مجسمه سفالی زده شده بود، قشنگیشو بیشتر کرده بود. صاحب مغازه به خاطر اینکه با مجسمه های دیگه فرق میکرد، نخریدش! پسرِ جَوون خیلی اصرار کرد و گفت دوسه روزه هیچی نخورده و میخواد با پل مجسمه ای که خودش ساخته، بِره واسه خودش و خونوادش غذا بگیره! [آخِی!] مجسمه ی خوشگلی بود و هدیه متفاوتی می شد؛ یه ذرم دلم واسه پسره سوخت و دوبرابر قیمت واقعی ازش خریدم .....!

 

با مهسا تقریبا صمیمی هستیم اما نمیدونم چرا منو به جشن تولدش دعوت نکرد بود ومجبور شدم هدیشو تو مدرسه بدم بهش. دلم نمیومد بدم، هم گرون خریده بودمش و هم دوسِش داشتم؛ اما هرطوری بود دلمو راضی کردم و دادم بهش. خیلی خیلی خوشِش اومد و  خوش حال شد. هم کلاسیامم خوششون اومده بود و گیر داده بودن از کجا خریدی که گفتم یکی از آشناهامون ساخته و سفارش قبول نمیکنه .....!

 

چند روز بعد از تولد، مهسا ازم خواست بریم تو حیاط مدرسه قدم  بزنیم. وقتی داشتیم راه می رفتیم گفت از اینکه تو تولد من واسم چیزی نگرفته و منو به جشن تولدش دعوت نکرده و در عوض من مجسمه ی به اون خوشگلی بهش دادم، عذاب وجدان گرفته و احساس بدی داره. خیلی باهم حرف زدیم. ازم معذرت خواهی کرد و منم گفتم که هیچ وقت لطف بزرگشو فراموش نمی کنم! گیر سه پیچ داده بود، آخرین حرفم این بود که اگه نمیخوایش می تونی بَرِش گردونی. اینو گفتم و به طرف درِ سالن .....

 

وقتی به این ماجراها فکر می کردم، ناراحت می شدم و اعصابم خورد میشد. اونروز تمام سعیمو کردم که فراموششون کنم اما موفق نشدم!

فرداش مجسمه رو آورد تو مدرسه داد بهم! از کارش خیلی ناراحت شدم اما از طرفی از اینکه اون مجسمه خوشگل برگشته بود پیشم خوش حال شدم ....!

 

یه ماه بعد، تولد یکی دیگه از دوستای صمیمیم بود. این بار با مامانم رفتیم از همون مجسمه فروشی یه مجسمه بخریم. شب قبلش کلی دعا و آرزو کرده بودم که وقتی میریم اونجا، دوباره اون پسر رو ببینم و خوشبختانه وقتی رفتیم تو مغازه، اونم اونجا بود. از ته دلم، از خدا تشکر کردم. یه جورایی دلم مونده بود پیشش و دوست داشتم ببینمش!

روی میز، جلوی پسره سه تا مجسمه ی خیلی خوشگل شبیه همون قبلیه بود. رفتم جلو یکی از مجسمه ها رو نشون دادم و از پسره پرسیدم:این مجسمه رو شما ساختین؟

-         بله، قابل شما رو نداره

-         میفروشین؟

-         بله، بفرمایید

-         چند؟

-         اگه یادتون باشه، قبلا پرداخت کردین!

خلاصه با مامانم هرچی اصرار کردیم، پولشو نگرفت.

وقتی داشتیم از مغازه میرفتیم بیرون، صدام کرد و گفت: ببخشید خانم!

برگشتم طرفش. یه تیکه کاغذ کوچولو گرفت جلوم و گفت: این شماره ی منه، اگه بازم مجسمه خواستین زنگ بزنید.

یه نگا به مامانم کردم. با چشماش میگفت نگیر اما من دلم نیومد پسر رو ناراحت کنم، شماررو گرفتم!

 

نویسنده: alone pearl

  

 

خُب، حالا چن تا سوال پیش میاد بعد از بیرون رفتن از مغازه  مامانم چیکارم میکنه؟؟! اصلا به نظرت لیاقتشو داشت؟؟! دوست بِشَم باهاش یا ....؟؟؟؟؟!!!!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,ساعت11:1توسط alone pearl | |